سنایی به وقت مرگ چیزی میگفت زیر زبان. گوش چون به دهانش بردند این میگفت:
بازگشتم ز آنچه گفتم زانکه نیست
در سخن معنی و در معنی سخن
مقالات شمس (تبریزی)، ص ۶۶۸
۲۷ سال پیش در دانشگاه آزاد زنجان تدریس میکرد، در مورد کتاب "سنت و مدرنیته"شان در مهمانسرای اساتید باهم صحبت کردیم. اشتباه نکنم حمید(رضا نیتی) هم بود. گفت: چی میخونی؟ گفتم: عمران. گفت: درد و بلات بخوره تو سر (...)! منظورش البته مذمت بیاعتنایی دانشجوها بود به متنها و یادگرفتنیهای فراتر از کلاس درس و نه مطلق ِ دانشجوهای رشته خاصی که "علوم سیاسی" باشد و خود از شیمی به آن رسیده بود! اجازه داد مستمع آزاد در کلاسهای درسشان بنشینم؛ چقدر کلاسهای شاداب و زندهای داشت. پیشتر کتاب "مقدمهای بر انقلاب اسلامی" را ازشان خوانده بودم و خوشم آمده بود؛ حرف غیرتکراری داشت، خلاف روایتهای مسلط ِ رسمی. کتاب را علیرضا (جمالی) داده بود. در انتخابات سال ۷۸ مجلس (ششم) از زنجان کاندیدا شد که رد شد. برای تهیه خبر و مصاحبه، تلفنی زنگ زدم به خانهشان در تهران. خودش جواب داد ... سال ۹۱ که ارشد علوم ارتباطات در واحد علوم-تحقیقات تهران میخواندم، دوباره دیدمشان، آشنایی دادم، یک جلسه پیشدفاع دکترای یکی از دانشجوهایشان مرا با خودش برد، بعد هم اجازه داد توی کلاس دانشجوهای دوره دکترا بنشینم. کلاساش همچنان جذاب بود؛ مدام دانشجوها را در بحثها دخالت میداد. جلسه دوم هم، همه اسمها را ازبر بود! خیلی احترامم را داشت. دوهفته مانده به امتحانات پایان ترم، ستارهدار و اخراج شدم، دیگر از نزدیک ندیدمشان ... متوجه بودهام که گاهی دقیق حرف نمیزنند ولی خیلی ازشان یاد گرفتهام. کتاب "ما چگونه ما شدیم؟"شان حرف مهمی دارد که مرا خیلی تحت تاثیر قرار داد. وقتی چپروی اصلاحطبان را در سال۷۸ تخطئه کرد، زاویه دید درست و دورنگری داشت و وقتی روی کتاباش اسم گذاشت: "عکسهای یادگاری با جامعه مدنی" معلوم بود فهمیده ماجرای اصلاحات در جمهوری اسلامی یعنی چه؛ ژستی و عکسی و تمام!
۷۶ ساله است و دیروز رفته زندان، جوانتر هم که بود (قبل از انقلاب) زندانی شده بود.
یک وطندوست شجاع؛ کسی که به صراحت علیه نظریه "تهاجم فرهنگی" موضع گرفت، علیه دشمنی عجیب و غریب با آمریکا، علیه ادعای "نابودی اسرائیل" و علیه هزینههای بسیار بابت انرژی هستهای.
خیلی به او توهین شده حتی در رسانه کثیف ِ ملی، در روزنامههای آزاد از هفت دولت هم.
زندانی شدناش غمانگیز است.
در یکی از گوشههای "پلازا دل اونسه" از هم خداحافظی کردیم.
از پیادهرو آن طرف خیابان سر برگرداندم و پشت سرم را نگاه کردم؛ تو هم سر برگردانده بودی و به نشانه خداحافظی برایم دست تکان دادی.
رودی از وسایل نقلیه و مردم میان ما جاری بود. ساعت پنج بود؛ در بعد از ظهری که هیچ ویژگی خاصی نداشت. چطور ممکن بود بدانم که این رود، همان آخِرونِ تیره و غمانگیز است که امکان ندارد کسی بتواند دوباره از آن عبور کند.
آن وقت همدیگر را گم کردیم و تو یک سال بعد مُردی.
اکنون من آن خاطره را میجویم و به آن خیره میشوم و فکر میکنم که فریبی بیش نبوده و در پس آن خداحافظی معمولی جدایی ابدی نهفته بود.
دیشب بعد از شام از خانه بیرون نرفتم. برای آن که سعی کنم تا این چیزها را بفهمم، آخرین درسی را که افلاطون در دهان استادش گذاشته، دوباره خواندم. خواندم که وقتی جسم میمیرد، روح میتواند پرواز کند و بگریزد.
و اکنون مطمئن نیستم که آیا حقیقت در این تعبیر شوم اخیر نهفته است یا در آن خداحافظی معصومانه. زیرا اگر روح نمیمیرد، درست آن است که موقع خداحافظیهایمان هیچ تشویشی نداشته باشیم و اهمیتی به آن ندهیم.
خداحافظی کردن، نفی جدایی است. مثل این است که بگوییم: «امروز با رفتن به راه خودمان نقش بازی میکنیم اما فردا همدیگر را خواهیم دید.» انسانها خداحافظی را ابداع کردند زیرا به نوعی خودشان را فناناپذیر میدانستند حتی وقتی خودشان را وجودی عارضی و زودگذر میدیدند.
دِلیا! ما روزی این گفتوگوی نامطمئن را از سر میگیریم - بر ساحل کدامین رود؟ - و از خودمان می پرسیم که آیا ما یک روز در شهری بودهایم که در دشتها محو شد، بورخس و دلیا.
خیلی کم اتفاق میافتد متنی را بلافاصله دوباره بخوانم، مخصوصا اگر متوجه معنای آن شده باشم، این نوشته را اما سه بار از پی هم خواندم و چقدر غمگین شدم؛ بابت خداحافظیهایی که به سلام نمیرسند، رنج فقدان و همه "گم کردن"ها ...
درست ۱۹ سال پیش، روز پنجشنبهای بود، که برای اولین بار با آفتاب سرزمینهای جنوب از خواب بیدار شده بودم؛ شب قبلش از تهران رسیده بودم بندرعباس. قرار بود با مدیر شرکتی مصاحبه کنم برای استخدام؛ ۲۲ اردیبهشت سال ۸۴. عصر همان روز برگشتم تهران، و از آنجا به زنجان و یک هفته بعد دوباره برگشتم بندرعباس؛ قرار بود ۱۱۰ ماه بندر بمانم ...
در وبلاگم که آن روزها در "پرشین بلاگ" بود، ماجرای پشهای را نوشته بودم: «يک پرواز هوايی کوتاه يکونيم ساعته از تهران به ... همين شب پنجشنبه گذشته ... در فضای خالی بين دو جدار شيشهای پنجره هواپيما پشهای گير افتاده. نمیدانم به آن زندان بیمنفذ از کجا راه پيدا کرده ولی حتما خودش خوب میداند! عصر است و هنوز آن سوی پنجره روشنتر. تمام تقلای پشه صرف اين شده که به بيرون از آن زندان ـ به سمت روشنايی ـ راهی پيدا کند. دلم برايش میسوزد که کسی نمیتواند خلاصش کند! ... کاش لااقل میدانست اگر حتی راهی به آن سو پيدا کند به چشم بر هم زدنی نيست خواهد شد ... با آن جثه ضعيف در برابر همه باد و فشارهای بيرون ... به اين سو (فضای داخل هواپيما) هم راهی پيدا نمیکند. حالا بيرون تاريک تاريک شده و حواس پشهی بخت برگشته به نور داخل است. کمرمقتر شده اما ... فقط نگاه میکند. کاش کسی پيدا میشد و از طرف آن پشه به همه پشههای ديگر میگفت: به زندانی که در خروجی ندارد وارد نشويد!»
انگار یک قرن میگذرد از آن همّت، از آن هجرت و دل ِ دیوانه ...
دقیق و درست یک ماه بعدتر، یکشنبه روزی بود، در وبلاگم اینها را نوشتم:
«انار - يكشنبه، ۲۲ خرداد، ۱۳۸۴ / اين منم، محمد . . . خسته با کفشی پاره [واقعا کفشم پاره شده بود از فرط بدو-بدو و کار زیاد] اما نشسته بر آستانی با باران پاک شسته ... ديری بود از خود به خود شکايت میبردم که تا کی نشستن و تا کی راه رفتن از روی عادت و تا کی روزمرگی و ماندن در حصار زمان و مکان؟! اين منم، محمد ... مشتاقتر از هميشه به سکوت و لبريز از حس محسوس ناشکيب ... منم، محمد ... فرسنگها دور از پنجرهای که از قاب آن چشم به بيرون میدوختم. کنار آبی آسمان و دريايم من امروز. آمدم تا در آستانه ختم سی سال عمر راهی ديگر را قدم زنم شادمانه و عرقريزان ... گاه ما آدمها فراموش میکنيم که کم ظرفيت بودن رود و جوی، باران را از باريدن باز نمیدارد. باران میبارد و میبارد تا عادت آسودگی رود و جوی کم ظرفيت را بر هم زند و از زير سرشان بالش آسايش را بربايد. المصطفی هم به مردمان ارفالس گفته بود: «زندگی به راستی تاريکی است مگر آن که شوقی باشد» کاش لااقل رود و جويی مشتاق باشيم برای بارانهای تند ... شوق ... شوق ... شوق ... اين منم، محمد ... در پيچيدهتر در خود سختتر از هميشه اما ... ای خدا ! از ايستادن بازم دار / «رنج بزرگ ما، از هجوم حادثهها و تازيانهی گرفتاریهاست و اين گرفتاریها به دنيا پيچيده و با اين جام آميخته است. پس اگر طالب خوشی باشی و راحتی میخواهی، نه مزاج تو و نه مزاج دنيا و نه هجوم فاجعه و موج حادثه هيچکدام با اين خوشی و راحتی سازگار نيست. اما اگر خوبی را بخواهی و حرکت را و هجرت را، اين بلاها هديههای بزرگی خواهند بود که ضعفهای تو را به تو نشان میدهند و وابستگی تو را میشکنند. و هر بلا اين نعمت را داراست: نشان دادن ضعفها و رهانيدن از اسارت و وابستگی و همين است که عارف در برابر بلا "شاکر" است نه صابر.» - بخشی از نامه مرحوم صفايی به دخترش / ۲۵ خرداد ۸۳ بود. يک روز گرم. آخرين سفر مشترک با مادر به شهری ديگر. مقصد اما نه دريا و دشتی بود نه ضريحی و نه ديدار آشنايی. اين بار مقصد تخت بيمارستان بود برای مادر. قرار نبود مادر بيشتر از چهل و پنج روز ديگر مادری کند برايمان ... "حاج توران خانم" حالا ماه هاست که "محمد"اش را صدا نزده ... من مطمئنم اما که خدا مهربانترها را زودتر میآمرزد و مادر من در وقار و مهربانی يادگار بزرگی بر جای گذاشت و رفت ... مادر! يادت به خير! ياد گرمای پيشانیات به خير که لبهايم تا مغز استخوانم ميبردشان ... هر بار که درخت انار خانه پدری را میبينم به ياد اناری می افتم که برای آخرين بار با هم خورديم. درخت وفاداری را آب دادی مادر ... امسال باری نداشت اين درخت.» / «... من با باد می روم اما نه به اعماق خالی ... آن مهی که بامدادان با باد می رود و شبنم را در کشتزاران بر جا ميگذارد بالا خواهد رفت و ابر خواهد شد و به صورت باران فرو خواهد ريخت.» - پيامبر ـ جبران خليل جبران»
هیچکس نمیداند و نخواهد دانست در پس این کلمات، چه رنج عظیمی بود، چه دلتنگی بزرگی؛ نه برای آدمها، که برای خودم، در حق خودم، که حتی دلتنگی برای مادر هم از فرط تنهایی خودم بود.
... آه که چقدر خستهام.
روزمرگی! چه زیاد مرا کُشتهای.
اول) با خودم قرار گذاشته بودم با خویشی که قرار بود برود خارجه، چند جلد از کتابهایم را بفرستم که از همانجا پست کند به آدرس چند دوست دور از دسترس. تجربه ناخوشایندی داشتم از پست کتاب به خارجه در سالها قبل. آن خویش، دیروز گفت که پزشک توصیه کرده بار بیشتر از 5 کیلو با خود حمل نکند، خودش هم اضافه کرد: «باربری نمیکنم»؛ هیچ جمله گوارایی نبود، کلمات بهتر بعدی هم تغییری در تصمیمام ایجاد نکرد؛ نمیفرستم. تمام.
دوم) اردیبهشت را و باران را و سعدی را دوست دارم، و آنانی را که این سه را دوست دارند.
الف) آسمان ابری را، باران را، بوی باران را، بوی تنه درخت و خاک باران خورده را، صدای بوسههای باران بر شیشه پنجره را، صدای رعد و برق را، خانههای سقفشیروانی را، جوی لبریز از آب باران را و کلمه "باران" را خیلی دوست دارم.
ب) دیروز همه راه را زیر باران رفتم؛ بیکلاه و چتری، از ابرویم آب شره کرده بود عین ناودانی، سر تا پا خیس شده بودم. قدّم بلندتر شده بود انگار.
ج) «باران میبارید و من عجلهای نداشتم که زود بروم زیر سقفی، که مثلا خیس نشوم. فکر میکردم این باران با خودش چه فکر میکند؛ که این، که من، چه خاک تشنهتری است؛ بیحاصل ...»؛ در "از اقیانوسی دور" نوشته بودم این را. چیزی عوض نشده.
یکی برای نیکا شاکرمی نوشته بود:
سه حزباللهی نامَرد (جمعی تیم مسلمبن عقیل، یگان امام رضا، گردان امام حسن مجتبی) در تاریکی مطلق، با باتوم و شوکر، مدام دستشان بالا و پایین میرود و به سر و صورت دخترکی درازکش و دستودهان بسته میکوبند که ۱۲ روز بعد، تازه قرار است ۱۷ ساله شود.
**
این نگاه دختر ِ عاصی ِ شجاع به من، به ما ...
در کتاب خاطرات محمد بلوری (روزنامهنگار پیشکسوت با ۶ دهه سابقه روزنامهنگاری) میخوانیم:
یکی از خبرنگاران ما گزارش داده بود در عمارت باشکوه حبيب القانيان (ثروتمند معروف، بناکننده عظیمترین برج فولادین تهران واقع در خیابان استانبول، مشهور به ساختمان پلاسکو) گنجینهای از آثار بینظیر باستانی و مجموعهای از مجسمهها، شمشیرها، کتیبهها و هدایایی که امپراتوران اروپایی به شاهان صفوی و قاجار اهدا کرده بودند، نگهداری میشد که برخی از آنها قابل ارزشگذاری نبودند. بسیاری از این آثار [پس از انقلاب اسلامی و] پس از سرقت، به مجموعهداران خارجی فروخته و به خارج از کشور انتقال داده شدند.
یکی از این افراد [سارق] اسماعیل افتخاری بود که با ورود به کمیتههای انقلاب اسلامی با حیله و تزویر به فرماندهی کمیته منطقه ۱۲ انقلاب رسید و سرانجام با چندین اتهام تحت تعقیب قرار گرفت و محاکمهاش در دادگاه کیفری تهران چنان سروصدایی در میان مردم راه انداخت که برای همه شوکآور بود آن گونه که مطبوعات بر اساس ادعانامه دادستانی نوشته بودند این مرد معروف به "اسمال تیغزن" در دوران پیش از انقلاب دارای پیشینه باجگیری و تیغزنی و شرارت در محله بدنام تهران (معروف به شهر نو) بود و چند بار با همین اتهامها به دست مأموران شهربانی دستگیر و زندانی شده بود.
اسماعیل افتخاری آن گونه که در پرونده اتهامیاش آمده، پس از انقلاب ابتدا گروهی به نام «گروه ضربت» در جنوب تهران به بهانه مبارزه با افراد ضدانقلاب و ساواکیها راهاندازی کرد. این گروه به خانهها، فروشگاهها و شرکتهای مختلف هجوم میبرد و ضمن دستگیری افراد اموال آنها را چپاول میکرد تا این که با تشکیل کمیتههای انقلاب اسلامی وارد این نهاد انقلابی شد و پس از مدتی به عنوان اولین فرمانده کمیته انقلاب منطقه ۱۲ منصوب شد.
فعالیتش در کمیتهها تا سال ۶۴ ادامه داشت و سرانجام در دهه هفتاد، ضمن اخراج از کمیته با یک پرونده قطور برای محاکمه در برابر قضات دادگاه کیفری تهران قرار گرفت.
براساس کیفرخواست دادسرای تهران عمده اتهاماتاش سوءاستفاده از موقعیت شغلی اقدام به اخاذی، تصرف اموال دیگران و زمینهای مردم در شمال و حوالی کرج، آدمربایی، آزار و اذیت زنان و دختران، قتل، تعرض به عنف و ... بود.
همزمان با نخستین جلسه محاکمه این فرد در آبان ۷۸ دبیر گروه حوادث روزنامه ایران بودم و هر روز جریان این محاکمه را در صفحه حوادث منتشر میکردم که خوانندگان بسیاری داشت.
روزی که قرار بود چند تن از شاکیان عليه متهم شهادت بدهند همراه با خبرنگار حوادث در این دادگاه به عنوان تماشاگر حضور داشتم. از شاکیان حاضر در دادگاه یکی هم مادر میانسالی بود که در برابر دادرسان ایستاد و با شرح ماجرای ربوده شدن دختر شانزده سالهاش حاضران در جلسه دادگاه را به شدت متأثر کرد.
این مادر خطاب به قضات دادگاه گفت: «یک روز بعد از ظهر، هرچه منتظر ماندم که دخترم از مدرسه به خانه برگردد خبری از او نشد. با مدرسهاش تماس گرفتم. گفتند دخترم، یلدا، با دیگر بچهها مدرسه را ترک کرده. سابقه نداشت دخترم بیخبر از من یا دوستانش جایی برود. دلم به شور افتاده بود به خانه آشنایان و هر دوستی که میشناختم سر زدم اما هیچکس خبری از یلدای من نداشت. بعد با کلانتریها و بیمارستانها تماس گرفتیم حتی به پزشکی قانونی سر زدیم ولی بیفایده بود. آن شب از دلشوره و اضطرابی که داشتم تا صبح خوابم نبرد خلاصه کنم؛ شش شبانهروز خواب و خوراک نداشتم. کارم گریه بود و چشمم به در که تنها جگرگوشهام کی پیدا میشود. شش شبانهروزم با اشک و آه و انتظار گذشت تا این که دخترکم با حال پریشانی به خانه برگشت. تعریف کرد: موقع ظهر که از مدرسه به خانه برمیگشتم در میدان هفت تیر ماشین کمیته جلوی پایم ترمز کرد. فرمانده کمیته پیاده شد و به بهانه اینکه با ضدانقلاب رابطه دارم من را سوار ماشین کرد و گفت باید از من بازجویی شود اما به این بهانه من را به خانهای برد و در آنجا با دو تای دیگر بساط عیش و عشرت راه انداختند و آزار و اذیتم کردند. بعد از این مدت هم همین فرمانده من را آورد و در همان میدان پیادهام کرد که به خانهمان برگردم. این مرد یعنی همین اسماعیل افتخاری تهدیدم کرد که اگر در این باره به کسی حرفی بزنم سر به نیستم میکند.»
این مادر آنگاه چشمان پر اشکش را پاک کرد و ادامه داد: «وقتی شنیدم این مرد را دستگیر کردهاند برای شکایت پیش بازپرس رفتم و قضیه را برایش تعریف کردم. بازپرس دستور داد در اداره آگاهی دخترم را با این مرد روبهرو کنند. روزی که در اداره آگاهی دخترم وارد اتاق افسر بازجو شد وقتی چشمش به این مرد افتاد رنگ از صورتش پرید، بدنش به تشنج افتاد و با حالت تهوع گریهاش گرفت که از اتاق بیرونش بردند و بعد از آن هم دیگر حاضر نشد با این فرد روبهرو شود چون هر وقت به یاد این مرد میافتاد بدنش به رعشه در میآمد و حالت تهوع پیدا میکرد.»
در این دادگاه طبق کیفرخواست دادستان "اسمال تیغزن" به انواع سوءاستفاده از عناوینی چون معاون وزارت اطلاعات متهم بود و در ارتباط با ربودن زنان، تعرض به عنف، همکاری با افراد برای باجگیری ضمن تهدید، تنظیم پروندههای جعلی قضایی برای افراد بیگناه با هدف دریافت پول و انتقال سند زمین دیگران به نام خود محاکمه میشد.
در سال ۸۰ که دومین دادگاه کیفری تهران برای رسیدگی به قسمت دیگری از اتهاماتش تشکیل شده بود از یلدا و مادر کمر خمیدهاش خبری نبود. مدتی بعد، این مادر رنج کشیده برایم تعریف کرد که با تهدید افراد ناشناسی به مرگ و سوء قصد به جان دخترش بیمناک شده و تصمیم گرفته از شکایتش بگذرد.
در پرونده اتهامی اسماعیل افتخاری آمده که وی با کمک همدستانش برای تصاحب خانه و ویلا و زمین افراد در شمال آنها را شکنجه میکرد تا اسناد ملکیشان را به نام خود کند. زنی از شاکیان پرونده در دادگاه گفت: این فرد برای به چنگ آوردن ملک متعلق به شوهرم او را به زیرزمین خانهای کشاند و پس از شکنجه شوهرم او را با پاهای لخت به ستونی بست و یک رشته سیم برق را از کنتور به کف زمین انداخت و بعد هم شیر آب را باز کرد و به شوهرم گفت تا جریان آب به زیر پاهایت برسد و با برق گرفتگی کشته شوی، مهلت داری با انتقال سند مالکیت زمینت موافقت کنی.
یکی دیگر از شاکیان زن جوانی بود که در دادگاه گفت: «اسماعیل میخواست به زور قطعه زمینی را در شمال که متعلق به شوهرم بود تصاحب کند اما وقتی با مخالفت شد شوهرم روبهرو شد، تصمیم به انتقام گرفت. مهر ۷۰ یک شب من و شوهرم از مهمانی به خانه برگشته بودیم که دیدیم برق قطع شده. شوهرم به زیرزمین رفت تا کنتور برق را ببیند اما به محض زدن کلید برق ناگهان با انفجار گاز خانهمان آتش گرفت و من و شوهرم دچار سوختگی شدیدی شدیم. من با ۶۵ درصد سوختگی، جنینی را که در شکم داشتم سقط کردم و شوهرم جانش را از دست داد. کارشناسان گاز پس از بازبینی محل تشخیص دادند که گاز به طور عمدی در خانه متراکم شده و انفجار رخ داده است. پس از مدتی یکی از همدستان سابق اسماعیل با من تماس گرفت و گفت اسماعیل یکی از عواملش را فرستاده بود تا شیر گاز را در زیرزمین خانه دستکاری کند.»
رسیدگی به پرونده اتهامات اسماعیل افتخاری که بیش از سه هزار صفحه بود چند روز ادامه یافت تا این که قضات دادگاه با اثبات برخی از اتهامات وی با توجه به گذشت چند تن از شاکیان از شکایتشان، اسماعیل را به بیش از ده سال زندان محکوم کردند که پس از مدتی با سپردن وثیقه آزاد شد و در مجموع هشت سال در زندان به سر برد.
اسماعیل افتخاری چند سالی به فعالیت تجاری روی آورد و از طریق مزایده عمومی توانست یک کشتی باری را تصاحب کند و با ثبت یک شرکت حمل و نقل دریایی چهار کشتی را به شرکت خود ضمیمه کرد.
▪️
اول) یک هفته دیگر میشود چهارماه تمام که در "ژانر" پراکندهها ننوشتهام؛ منی که تصمیم داشتم ماهی دستکم یک بار از "پراکنده"هایی بنویسم که فقط همینجاست؛ نه کانالی تلگرامی، نه توییتری و نه اینستایی! یک جورهایی خودمانی ِ محرمانه! ... محرمانه؟! در وبلاگی که همه میتوانند زاغسیاه چوب بزنند، راپورت ببرند و پرونده درست کنند؟! چرا خب؟!
دوم) تقریبا دو ماهه تیراژ (حدوداً) ۲۰۰ تایی «درختها رفته بودند» رفت؛ از این میانه ۴۳ جلد، به صورت هدیه، که میشد کمتر هم باشد! این تیراژ اندازه مشارکت من با ناشر در انتشار این کتاب بود. برای تجربه اول خیلی خوب بود. از وضعیت فروش سهم ناشر بیخبرم. در جلسه نقد کتاب یا در گفتوگوهای دونفره، پیشنهادهای خوبی برای جلدهای بعدی گرفتهام: درباره فرمت اسم کتاب، درباره تقسیمبندی عناوین، درباره نمایه و گسترش و بازنویسی برخی یادداشتها و از این قبیل. برای کتاب اول پیشنهاد "کتاب صوتی" و "کتاب الکترونیکی" هم شده؛ هر چند اصلا فرصت و حوصله پیگیری ندارم. در این کمتر از سه ماه گذشته، ماجراهای این کتاب و کتاب دوم (از اقیانوسی دور) زمان و انرژی بسیاری از من برده. ماجرای کتاب دوم البته متفاوت بوده. ناشر مشارکت نکرد و برخی قضاوتها درباره کتاب، بسیار غمگین و ناراحتم میکند؛ یعنی همه آنها که عاشقانه نوشتهاند، اندوهی بزرگ بر دوش بردهاند؟! ... بگذرم؛ اگر از همه آن چه نوشتهام و خواهم نوشت، همین یک کتاب بماند، مرا بس است.
سوم) بیبرگ و بار شدهام حسابی؛ تمام شدهام انگار؛ نه که نمینویسم و خلق نمیکنم؛ نه، هنوز مینویسم ولی خیلیهایشان در سطح است؛ راضیام نمیکنند. توی دل و ذهنم حرفهایی هست که میدانم و نمیدانم «چرا نوشته نمیشوند و با خود به گور خواهمشان برد؟»
چهارم) در "ایکس" در جستوجوی کلمهای رسیده بودم به اکانتی، بعد جذب شده و خیلی از توییتهایش را خوانده بودم. چه کلماتی؛ وحشی و صریح و صمیمی! نویسنده نخواسته بود خودش را معرفی کند. کلی دنبالکننده داشت و ناگهان از اوایل بهمن ۹۸ دیگر "نیست" شده؛ بدون هیچ ردّی. خوانندگاناش همان سال و حتی چند سال بعدتر هم مدام سراغاش را گرفتهاند؛ همگی بیپاسخ! بیشتر از چهارسال گذشته ... چه تنهایی و گمنامی تلخی. هنوز حتی کرونا نیامده بود ... هنوز گاهی در وبلاگهایی که به روز نمیشوند، یعنی سالهاست که به روز نمیشوند، میچرخم؛ تزریق یک رنج ِ موحش خودخواسته در رگ و پی و روانام.
پنجم) آخ که چقدر خستهام، مغروق روزمرگی، در حزنی عمیق از تصور فردای کشوری که نفرت کور در آن بازار گرمی دارد، دار و ندار ملت به غارت رفته و میرود و بسیاری به دیگری سخت میگیرند تا به خود. جرئت و عرضه گمشدن را هم که ندارم.
عصر دیروز (سهشنبه) در فرهنگسرای کودک و خانواده (پارسه)، محل برگزاری جلسات گروه کتابخوانی کانون مهر، درباره «درختها رفته بودند» حرف زدیم، درباره سابقه وبلاگنویسی و ایده شکلگیری کتاب گفتم، به سؤالها پاسخ دادم و مشتاقانه نقد و پیشنهادها را شنیدم تا جلد بعدی کتاب، بهتر و کمنقصتر و جذابتر شود.
از تکتک حاضران، دستاندرکاران گروه کتابخوانی کانون مهر و فرهنگسرای کودک و خانواده (پارسه) بسیار ممنونم.
رابطه انسان با حاکم یا حکومت در روزگار قدیم رابطه گوسفند بود با شبان و مناسبترین تعبیر از چنین رابطهای همان واژۀ رعیت است. رعیت در مقابل راعی است، یعنی گوسفند و چوپان. در چنان نگرشی دو مفهوم حاکمیت و مالکیت در هم ادغام میگردد. چوپان مالک گوسفندان است و هر تصرفی درباره آنها در حیطه اختبارات اوست؛ حداکثر می توان به چوپان نصیحت کرد که به سود خود اوست که از گوسفندان به خوبی نگهداری کند، نگذارد که آنها گرسنگی بکشند و لاغر شوند، و یا در معرض دستبرد گرگان و راهزنان قرار گیرند. شاید هم بتوان در نصیحتگویی قدمی فراتر گذاشت و گفت گوسفند از برای چوپان نیست، بلکه چوپان برای خدمت به اوست.
در این نگرش رمه مال ارباب (خدا) است که آنها را دست چوپان سپرده و او را موظف به خدمت و مواظبت از آنان کرده است. در اینجا دیگر رابطه مالکیت از حاکمیت جدا میشود؛ چوپان حاکم بر گوسفند است ولی مالک آن نیست، نمیتواند آن را بکشد یا به دیگری بفروشد. گوسفند امانتی است در دست چوپان که شرط امانت را باید مراعات کند.
نگاه به حاکم و رابطه انسان با او در شرق و غرب تقریباً یکسان بود تا قرن هجدهم که اوضاع تغییر کرد.
انسان معاصر حاضر نبود که خود را به چشم گوسفند ببیند. مسئله البته به این سادگی نیست که عرض کردم؛ یک طرز تلقی چندین هزار ساله یکشبه تغییر نمییابد. تحول در طرز تلقی کند است و زمینههای آن باید فراهم باشد.
من اگر بخواهم وارد تفصیل بشوم از اصل مطلب دور میافتیم. نگاه انسان معاصر در رابطه خود با حاکمیت از اواخر قرن هجدهم و در طول قرن نوزدهم تحول یافت. مفهوم حکومت در زمان ما چیزی جز مسئولیت مدیریت کشور نیست؛ حکومت اختیار و اقتدار خود را از مردم میگیرد و در برابر مردم پاسخگو باید باشد. در چنین شرایطی دیگر واژه رعیت برای تعبیر از رابطه انسان با دولت مناسب نبود؛ میبایستی واژه دیگری پیدا میکردند که برای القای این رابطة جديد مناسبتر باشد.
شما اگر نگاه کنید در کتابهای لغت قديم كلمة "شهروند" وجود ندارد، حتی در فرهنگ معین شما چنین واژهای ندارید. واژه شهربند دارید که در متون کلاسیک فارسی به معنی زندانی به کار میرفت اما شهروند نه. هر کلمه در برابر مفهومی است و تا مفهومی وجود نداشته باشد تعبیری هم برای آن به وجود نخواهد آمد. کلمه تازهساز "شهروند" حاصل ترکیب شهر با پسوند وند است و این ترکیب در واژگانی چون خود پسوند و پیشوند و خداوند، و نیز در نام برخی از کوهها چون دماوند و بیشتر در نام تیرههایی از ایلات مانند فولادوند، جلالوند، محمودوند، سگوند، کهوند و کاکاوند سابقه دارد و ظاهراً اضافه "وند" در این گونه ترکیبات جدید معنی مالک بودن، دارا بودن چیزی و یا منسوب بودن و شباهت داشتن به چیزی است.
حقوق شهروندی اصولا برسه بخش قابل تقسیم است:
(۱) بخش مربوط به امنیت شخصی مانند حق متهم برای دسترسی به دادگاه و وکیل، اصل قانونی بودن جرم و مجازات، اصل برائت که هدف از آنها تأمین امنیت فردی شهروندان است. خوشبختانه در این راه قدم بلند موثری برداشته شده و آن قانون آئین دادرسی کیفری است که در همین چند روز اخیر متن آن در دسترس عموم گذاشته شده است. البته من هنوز نتوانستهام این قانون را که مواد آن بالغ بر ٦٠٠ ماده است به دقت بررسی کنم ولی نگاه تند سریعی که بر آن داشتم مایه مسرت و خوشحالی بود. نکاتی که عرض کردم اعم از تأکید بر اصل برائت و لزوم دسترسی متهم به وکیل و غیره، در این قانون به نحو احسن انعکاس دارد و امیدوارم در عمل نیز حق آن به جا آورده شود. متهم در هر حال میتواند و حق دارد که از پناهگاه اصل برائت استفاده کند. کسی که مرا متهم میکند که جرمی مرتکب شدهام باید دلیل بیاورد و اتهامی را که بر من وارد میکند به اثبات برساند. این اصل مقدس اسلامی در همه قوانین ملل متمدن هم به رسمیت شناخته شده است. از متهم نمیتوان خواست که برای اثبات بیگناهی خود دلیل بیاورد.
(۲) بخش مرتبط با آزادیهای سیاسی که به نظر من مهمترین و ابتداییترین آنها حق گفتوگو است. یکی از فلاسفه نامدار معاصر (François Lyotard) میگوید: «شهروند آدمیزادی است که حق او برای گفتوگو با دیگران به رسمیت شناخته شده باشد»؛ یعنی هر شهروند باید بتواند با شهروندان دیگر به گفتوگو بپردازد. گفتوگو بزرگترین مزیت و مابه الافتراق انسان با دیگر جانوران است و آن متوقف بر وجود دو طرف است؛ طرفی که میگوید و طرفی دیگر که مخاطب است و میشنود. طرفی که خطاب میکند، میداند که مخاطب غير او است؛ یعنی وجود غیر خود را به رسمیت میشناسد. آن غیر هم که طرف خطاب قرار گرفته به گوینده مجال میدهد تا حرف خود را بگوید و چون حرف او را شنید، پاسخ میدهد یعنی نقش خطابکننده و مخاطب عوض میشود، این بار آن دیگری یعنی مخاطب که تا حال شنونده بود سخن میگوید و همواره گفتوگو قائم به وجود یک فرد است در برابر دیگری؛ و نقش خود بودن و دیگر بودن در جریان محاوره به نوبت میان طرفین مبادله میشود. این حق شهروند برای سخن گفتن با دیگران نباید مورد تعرض قرار گیرد؛ نه حکومت حق دارد جلوی آن را بگیرد و نه هیچ دستهبندی باید مجاز باشد که با جوسازی ناجوانمردانه و خشونتبار مانع گفتوگوی شهروندی با شهروندان دیگر شود.
(۳) بخش سوم حقوق شهروندی ناظر بر جنبههای اقتصادی و اجتماعی است؛ مانند بیمه، حق کار، حق برخورداری از بهداشت و آموزش آزاد و تعلیمات مجانی و غیره.
*
بخشی از سخنرانی استاد محمدعلی موحد درباره حقوق شهروندی
چاپ شده در شماره ۱۶۱ مجله بخارا
بسیاری نوشتند که بازنشر این تصاویر، پروژه خود ارتش سایبری است برای جور کردن بهانه برخورد شدیدتر و بدتر و بعضی هم اعلام کردند که از جمله این عکس، ایرانی نیست.
🔹 برای نویسنده توییت نوشتم:
۴۵ سال فرصت بود تا شمای ِ موافق اجبار در حجاب، کشوری بسازید با مردمانی که آرامش و آسایش دارند و آن وقت بگویید این کشور و مردماناش، محصول مذهب ماست که حجاب زن را هم اجبار میکند.
کارنامه ناموفقی دارید، با این کارنامه الباقی توصیههای شما را میکوبند به دیوار. [در اجبار حجاب] شکست خوردهاید. X
برای جلب اقبال عمومی به یک ایدئولوژی، اول باید کارآمدی آن ثابت شود (به طور کلی در تامین "آسایش" و "آرامش" مردم). اگر اقبالی به ایدئولوژی شمای نوعی نیست (که ظاهرا نیست)، بیحجابی و مبارزه در زمین حجاب با ایدئولوژی ناکارآمد [شما]، معلول است؛ علت را بچسبید. X
[که] امام صادق (ع) [هم گفت]: «كُونوا دُعَاةَ النَّاس بِغَير أَلْسِنتِكم لِيَروا منْكُم الِاجتهَادَ و الصِّدق و الْوَرع | تبلیغات و دعوت شما از طریق خیر و خدمت به مردم باشد نه با زبان و طوری باشیدکه از شما کوشش و تلاش ببینند و صداقت و پارسایی.» X
🔹 محسنحسام مظاهری (نویسنده و پژوهشگر مطالعات اجتماعی اسلام، تشیع و مناسک شیعی) چند روز پیش نوشته بود (X):
نه این ستیز شرمآور با زنان و دختران، برای اقامهی یک حکم دینی است، و نه لشکرکشیهای خیابانی و راهاندازی اجتماعات انبوه مذهبی در سالهای اخیر، برای ترویج مذهب.
حجاب و مناسک، بهانه است.
مسئلهی اصلی، "خیابان" است و ارادهی سیاسی برای تصرف و تسلط کامل بر آن.
*
از متن سخنرانی استاد محمدعلی موحد
شیراز، اول اردیبهشت ۱۳۹۰
چاپ شده در مجله بخارا، شماره ۱۶۱
زنجان به نسبت قدمت و جمعیت و وسعت، درخت کهنسال خیلی کم دارد، همچنان که درخت پربرگ. درختهای اقاقیای پرشمار هم کمبرگ و کمسایهاند. همین است که تکدرختهای قدیمی و عظیم عین گوهر میدرخشند؛ مثل همانهایی که در خیابان فرمانداری سابق هست یا حوالی چهارراه سعدی، روبهروی بنای ذوالفقاری و کبودههای مقابل شرکت آب منطقهای و شفیعیه... ولی بین این همه من عاشق تک نارون چتری (قرهآغاج) محله شوقی بودم. مثل ضریحی متبرک، همیشه از شوقی رد شدنی، قد و بالایش را نگاه میکردم که تابستانهای داغ، تا میانه خیابان را هم سایه میبخشید. پاییز پارسال بود که فهمیدم حال خوشی ندارد و حالا که بهار آمده مطمئن شدهام که دیگر جان ندارد. کاسب همسایه درخت که پشت دخل قرآن میخواند، تا دید من روبهروی او ایستادهام، سر از مصحف برداشت. پرسیدم: آقا! این درخت خشک شد؟ گفت: چند برگ تازه دارد اما دیگر دیر شده. گفت که از شهرداری آمدند و نمونه برداشتند و رفتند ولی کاری نتوانستند بکنند. گفت: خدا بیامرزد کسی که این قرهآغاج را کاشت، شصت تا شصت و پنج سال عمر داشت، برکت محله بود ...
شهر لابد اندوهگین است از مرگ درختی که دیگر برگ و سایه نخواهد داشت و یگانه بود در شهری فقیر از درختهای باشکوه.
جامعهای که در آن جرم است اگر برادر، خواهر، فرزند یا همسر یک مجرم باشی،
جامعهای که در آن برخی از مردم خوشبختترند به دلیل این که اصلا فکر نمیکنند،
جامعهای که در آن برخی از مردم خوشبخت نیستند چون آن چه را که فکر میکنند میگویند،
مملکتی که همسایگانش جغرافیا را لعنت میفرستند،
مملکتی که در آن بزدلها خوشبختتر از شجاعتپیشگان هستند،
مملکتی که به سفارشینویسهای بیاستعداد جوایز ادبی میدهد،
مملکتی که از تمام شهروندانش میخواهد دیدگاههای یکسانی در فلسفه، سیاست خارجی، اقتصاد، ادبیات و اخلاق داشته باشند،
یک کشور منزوی،
مملکتی که حکمرانانش معتقدند هیچ چیز مهمتر از باقیماندنشان در قدرت نیست،
جامعهای که بسیار غمگین است،
مملکتی که معتقد است خودش به تنهایی میتواند بشریت را نجات دهد،
«مملکتی که بر اساس «مادامی که میترسند، بگذار از تو متنفر باشند» حکومت میکند»
مملکتی که در آن تاریخ در خدمت سیاست است،
مملکتی که گدا دارد،
مملکتی که به هیچ وجه دوست ندارد شهروندانش روزنامههای قدیمی را بخوانند.
**
لِشک کولاکوفسکی یادداشتی دارد که طی آن نشانههای «مملکتی که سوسیالیست نیست» را لیست کرده؛ حدود ۸۰ نشانه آورده که ۱۵تای آنها را بالا خواندید. متن کامل را میتوانید در شماره ۸۹ مجله اندیشه پویا (صفحه ۱۱۲) بخوانید.
**
لشک کولاکوفسکی (۲۳ اکتبر ۱۹۲۷ – ۱۷ ژوئیه ۲۰۰۹) فیلسوف و متفکر لهستانی است که بیشتر بهخاطر شناخت و نقد مارکسیسم در دنیا شناختهشده است.
دوستت دارم
و عشق تو از نامم میتراود
مثل شیرهی تک درختی مجروح در حیاط زیارتگاهی.
شمس لنگرودی
*
پ.ن ۱: این عکس شاعر را خیلی زیاد دوست دارم. مریم زندی گرفته و در کتاب "چهرهها" چاپ شده ... به خاطر آن پرده سفید و آن نسیمی که آن را جلو رانده و عکاسی که آن بالا، همه را به درستی کنار هم نشانده؛ برای همیشه در یک عکس.
پ.ن ۲: یک یادداشت قدیمیام را درباره "جنگ"، قدری خلاصه کردم و گذاشتم اینستاگرام (اینجا)؛ به خاطر حال این روزها، به خاطر از دیشب تا به حالا.